دانه کوچک

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود .

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها

می گذشت .گاهی خودش را روی زمین روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت من

هستم من اینجا هستم تماشایم کنید .اما هیچ کس جزپرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا

حشره هایی که به چشم اذوقه زمستان نگاه می کردند کسی به او توجه نمی کرد  . دانه خسته بود

از این زندگی از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:نه این رسمش

نیست . من به چشم هیچ کس نمی ایم کاشکی کمی بزرگتر مرا می افریدی. خدا گفت:اما عزیز کوچکم

تو بزرگی بزرگتر از انچه فکرش را بکنی حیف که هیچ وقت فرصت بزرگ شدن به خودت را ندادی .

رشد ما جرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد وقتی که می خواهی به چشم

بیایی دیده نمی شوی خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی . دانه ی کوچک معنی حرفهای خدا را

خوب نفهمید ....

اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه ی کوچک

سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی توانست نا دیده اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه

می امد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد